ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

پنج ماهگیت مبارک

تولدت مبارک دختر نازم از کجا شروع کنم؟؟ نمی دونم...!!!! فقط اینو بگم که شدی همه یدنیای من قند عسلم... روز به روز شیرین تر میشی و زندگی من و بابایی رو با خنده های شیرینت زیباتر میکنی دختر قشنگم... امروز قصد نداشتم اینجا بیام چون خیلی خیلی کار دارم ولی به مناسبت تولد 5 ماهگی تو ناز گلم اومدم تا به خودم تبریک بگم ... به خودم و همه ی اونایی که تو این 5 ماه زندگیشون با حضور تو یه رنگ و بوی دیگه ای گرفته... دیروز اولین روزی بود که رفتم سر کار و تو رو پیش مامانی گذاشتم الهی بمیرم که مامانی رو انقدر اذیت کردی... ای شیطون... بزرگ شدی باید همه زحمتاشو جبران کنی.. باشه؟؟؟ از خواب بیدار شدی و داری به حرکت دستای من روی کیبورد نگاه م...
30 بهمن 1391

اولین مسافرت درون استانی ریحان

سلام جیگر طلای مامان خیلی وقت ندارم و کلی هم حرف دارم... باید سریع برات بنویسم تا بیدار نشدی. فردا قراره کارم رو شروع کنم و تو قراره فردا برای اولین بار بخاطر اینکه مامانت میره سر کار پیش مامانی بمونی و دختر خوبی باشی عزیزم...( مرخصی شش ماهه من هنوز تموم نشده عزیزم ترم جدید دانشکده شروع شده و من فردا دانشکده کلاس دارم) دیروز برای اولین بار بردمت شهرستان زادگاه خودم، البته با دایی جون (و این هم یکی دیگه از اولین های تو با دایی جون...) وقتی رفتیم اونجا اول رفتیم امامزاده زیارت و همینطور سر قبر باباجون من...(عجب جای با صفا و تامل بر انگیزیه...) تو ماشین خیلی اذیت شدی و من از اینجا فهمیدم که مسافرت کردن برای بچه ای به سن تو ه...
29 بهمن 1391

فقط بخاطر مانی

سلام دختر گلم الان رو پام خوابوندمت بلکه بخوابی خیلی داری بهونه گیری میکنی... همش تقصیر این کامپیوتره که وقتی روشن میشه تو همش نق میزنی چون مامانت دیگه سراپا مال تو نیست... بگذریم... اگه تو نوشته های قبلی رو ببینی روز بیست و چهارم بدنیا اومدنت یه پست نوشتم و چند تا عکس هست از دوستای خوبت که موقع بدنیا اومدنت اومدن خونه مون. یکیشونم مانیه... مانی که من به اشتباه تو اون پست نوشتم سه ماهشه... اون موقع چهار ماه و دو سه روزش بود چون روز مهمونی دهم تو نیومدند بخاطر واکسن چهار ماهگیش... چند روز پیش آدرس اینجا رو به مامانش دادم که بیاد و عکسای مانی رو هم ببینه.ولی متاسفانه عکسش باز نمیشه چون خوب آپلود نشده حالا منم بخاطر مانی و مامانش یه...
25 بهمن 1391

چه گوشواره ی قشنگی...

مبارکه عزیز دل مامان... الهی بمیرم که انقدر جیغ زدی و گریه کردی... من فدای تو دختر صبورم که وقتی اومدیم خونه اصلا گریه و بیتابی نکردی و الانم آروم خوابیدی تا مامانت خاطرات تو رو اینجا بنویسه... امشب بطور اتفاقی شام خونه دایی جون بودیم. درست در اولین شب سوراخ شدن گوشهای نازنین تو... و بقول دایی جون همه اینها باید ماندگار بشه: اولین باری که ناخن هاتو گرفتم اولین باری که غلت زدی و اولین شبی که گوشهاتو سوراخ کردم در خونه دایی جون من اتفاق افتاد عزیزم. صبح با مامانی بردیم گوشتو سوراخ کردیم خانوم دکتر خیلی مهربون بود و خیلی ماهرانه این کار رو کرد و بقول معروف دستش خوب بود خدا خیرش بده. تو مطب دکتر چند تا دختر کلی باهات ب...
24 بهمن 1391

بالاخره غلت زدی عزیزم

آخی... خیالم راحت شد... بالاخره اون کاری رو که مدتها بود ازت انتظار داشتم دیشب انجام دادی عزیز دلم... چند روز پیش تو خونه بودیم با هم. تو داشتی تلوزیون نگاه میکردی و منم مشغول کارای خودم بودم. از تو اتاق اومدم دیدم غلت خوردی و برعکس شدی... خیلی ذوق کردم ولی از طرفی هم ناراحت شدم که چرا لذت دیدن این صحنه شیرین رو از دست دادم عزیزم. دوباره رو بالش گذاشتمت و تو بازم چرخیدی و ایندفعه ازت فیلم گرفتم. ولی یه کلکی در کار بود آره عزیزم تو با کمک بالش تونسته بودی این کار رو بکنی و اگه بالش رو از زیر سرت برمیداشتم دیگه نمی تونستی. این هم سنداش:           توی این چند روز هم خیلی تلاش میکردی ولی بدو...
23 بهمن 1391

شرکت در مسابقه ای که دعوت شدم

تو رو خدا... جون هر کی که دوستش داری بذار بنویسم... اینها خواهش ها و التماسهای یه مادره به دختر کوچولوش که الان تو بغلشه و داره نق میزنه و داره سعی میکنه سیم موس رو بگیره بکشه و نذاره مامانش براش بنویسه...  آخه عزیزم تو که هر چی میبینی میذاری دهنت دیگه کیبورد رو که دیگه نمیشه تو دهنت بذاری عزیزم... اصلا انگار به روشن شدن این کامپیوتر بیچاره حساسیت داری هر موقع که روشنش میکنم کاری میکنی که از روشن کردن کامپیوتر پشیمون میشم. حالا تصمیم دارم جاشو عوض کنم و از این به بعد فقط وقتی خوابیدی بیام تو نت. اما مطمئنم وقتی بزرگ بشی از این کارت پشیمون میشی چون این کارات باعث میشه من خیلی از شیرین کاریاتو نتونم بنویسم... الان با دست چپم د...
22 بهمن 1391

امان از این دختر شکمو

سلام نفس مامان خیلی وقته برات ننوشتم و خیلی هم حرف دارم که برات بنویسم و حالا که خوابیدی بهترین فرصته عزیزم. چند روز پیش بردیمت دکتر برای چکاب و همینطور بخاطر چشم راستت.چون دورش کبود شده و وقتی گریه میکنی کبودیش بیشتر میشه و منو بابایی رو نگران کرده بود که خانم دکتر گفت کاملا طبیعیه و اشکالی نداره و من و بابایی هم خیالمون راحت شد. وزنت 7 کیلو و 300 گرم بود و خانم دکتر گفت باید قطره آهن رو شروع کنیم. الهی بمیرم دیشب که بهت دادمش خیلی خیلی بدت اومد. و ده قطره ی اولی رو بالا آوردی. بعد خودم چند قطره ازش خوردم ببینم چیه که تو انقدر بدت اومده؟؟ دیدم وای وای وای چه بد مزه ست... حالا قراره بابایی برات قطره ی خارجی شو که طعم بهتری داره بخره...
19 بهمن 1391

چهار ماه و ده روز

سلام دختر نازم الان کنار دستم خوابیدی که من با خیال راحت اینجا دارم برات مینویسم. هرچی بزرگتر میشی بیشتر برات احساس خطر میکنم و بیشتر نگرانت میشم. امروز صبح اومدم اینجا که شروع کنم برات بنویسم. روتخت کنار دستم خوابیده بودی( گفتم که میز کامپیوتر رو چسبوندم به تخت که کنارم باشی...) بعد یهو نگات کردم دیدم یه دستمال کاغذی رو دو دستی داری می چپونی تو حلقت منم با تمام وجود دستمو کردم تو دهنت تا بتونم دستمال کاغذی رو که ریز ریز شده بود از تو دهنت بکشم بیرون... داشتم از ترس سکته میکردم... پس از این به بعد سعی میکنم هفته ای یکبار پست جدید داشته باشم از هفته ای که بر تو دختر شیطون میگذره. شب قبل از واکسنت رفتیم خونه عمه ی بابایی اونجا خیلی گریه ...
12 بهمن 1391

مهارتهای ماه پنجم زندگی

سلام عزیزم     اینها کارهاییه که تو توی این سن(ماه پنجم زندگیت) انجام میدی و من بعنوان مادرت باید به همشون حواسم باشه... اینها رو از سایت کودک خلاق گرفتم... در حالیکه بچه به پشت خوابیده است جورابهایش را ازپایش در آورید و پاهایش را کمی به طرف صورت او خم کنید و رها کنید او به این کار خودش ادامه می دهد و سعی می کند پاها را به دستهایش برساند در همین حالت خوابیده به پشت ، اگر یک اسباب بازی را بالای سرش حدود 30 سانتی متری با فاصله بیاویزم در حدود 5 ثانیه دستها و پاها را به تناوب بالا آورده و کوشش می کند آن را بگیرد. شیر خوار رادر گوشه ی یک کاناپه بنشانید و دور او بالش بگذارید تا حمایت شود و دستهایش را در دو...
9 بهمن 1391

شکار لحظه ها(عکسهایی از ریحان تا قبل از دو ماهگی)

سلام دختر نازنینم... حالا که خوابیدی بهترین فرصته که برات اینجا رو یه کمی سر و سامون بدم عزیزم... نکته مهمی که باید بگم اینکه این وبلاگ از این به بعد بازدید کننده های جدیدی داره چون بعد از تصمیمی که گرفتم قرار شد حالا که فقط عکسای نازتو اینجا میذارم پس بهتره که آدرس اینجا رو به اونایی که دوستت دارن هم بدم که عکساتو به روز ببینن. اولین کسی که آدرسو براش اس ام اس کردم عمه آرزو بود... بعد ویدی... بعد هم خاله ی خودم... روز 4 شنبه بردیمت خانه بهداشت برای واکسن چهار ماهگی... الهی بمیرم که اصلا طاقت گریه هاتو ندارم عزیزم... ولی تو بغل مامانی آروم بودی و ایندفه مث دفه قبل(2 ماهگی) گریه نکردی... وقتی اوردمت خونه هم آروم بودی چون هر 4 ساعت یکب...
6 بهمن 1391